بسم الله

 آقای "هم پر" گرانقدر سلام!

فردا روز خوشبویی است به امید خدا .عطر خوب حضرت مادر(س) می دهد.فردا و فرداها را نذر حضرت مادر کرده ام.شما که نیستی ما و فردام را دعا کنی اما من میخواهم دعایتان کنم.آخر من دختر همان حضرت مادرم که "حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را / بخشیده به همسایه،چه قرآن کریمی! "...بله می خواهم دعا کنم که هرجای این کره ی...کره ی... ببخشید که مجبورم بگویم ...خاکی...هرجای این کره ی خاکی که هستی دلت سخت نگران صاحبت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشد،همان صاحبی که این روزها مادرش...

خیلی دلم می خواست عبد مادرم باشم.عبد فاطمه.اما نبودم و این نبودن و بار این آرزو برای ذره ای  که من بودم خیلی سنگین بود.هر وقت می نوشتم عبدفاطمه و می دانستم که عبدش نیستم غصه ام می شد از طرفی هم خیلی مزه کرده بود این نام زیر دهانم.اینکه منِ من زیر سایه نام مادرم بود خیلی لذت بخش بود.اما من با همه ی ذره بودنم دختر حضرت مادرم...

آدم باید برای آرزو هایش کاری کند.خیلی با خودم کلنجار رفتم.خیلی به خودم نهیب زدم که کجای کاری؟! از خدا که پنهان  نیست از شما چه پنهان ؟جایِ بدِ کار بودم اما خدا را شکر کمی تا قسمتی سرم به هوش آمد.فهمیده ام که بیهوده می دَوَم خیابان های این دنیا را... باند پرواز از بهترین رشته و دانشگاه و شغل و چه و چه نمی گذرد اما از دامان مادر من چرا.دلم گرفت از اینکه هیچ چیزم به مادرم نرفته که اگر رفته بود... چرا غصه بخورم وقتی که دختر آن قرآن کریمم؟باید به بیت الله برگردم لابد مادرم منتظر است...باید برگردم نگاهش کنم پای حرفهایش بنشینم و شبیه ش بشوم...این کلام آسمانی مادر من است : قالَتْ (علیها السلام): الْزَمْ رِجْلَها، فَإنَّ الْجَنَّهَ تَحْتَ أقْدامِها، و الْزَمْ رِجْلَها فَثَمَّ الْجَنَّهَ.

فرمود: همیشه در خدمت مادر و پاى بند او باش، چون بهشت زیر پاى مادران است; و نتیجه آن نعمت هاى بهشتى خواهد بود.

هفته ی پیش که دو روزی مهمان یکی از خانه های مادریم بود از امام رضا خواستم کمکم کند، همتم بدرقه ی راه کند که دختر حلقه به گوش مادرم باشم.نه که از مادرم زیاد بدانم،نه! اما وقتی همینی کمی که می دانم را هم انگار نه انگار ...جاااانم امام رضا... کریم بن الکریم هستن و اباالجواد...امام رضا کمکم کرد قدم اول را بردارم...من با همه چیزهای خوب غریبم و با قرآن هم...اما امام رضا کمکم کرد از وقتی که از مشهد برگشته ام قرآن از قفسه آمده بیرون.قرار است انیسم شود. قرآن محبوب مادرم بوده و یادگار پدرش! این را می دانستم و ...وای بر من...

و مادرم یادگار دیگری هم دارد که میوه ی دلش است...بله صاحبتان را می گویم، صاحبمان را...عجل الله تعالی فرجه الشریف...و امروز دوباره عاشوراست و اینجا دوباره کربلا و سئوالی در من تکرار می شود ...هل ناصر من ینصرنی؟...دلم می خواهد اما چگونه بگویم : "لک لبیک عزیز زهرا " ؟ وقتی هیچ چیز من آماده نیست...اما اوضاع از دیروز بهتر است...چند وقتی است -لابد به دعای مادرم- باورم شده که من هم قرار است یک "جهاد گر" باشم...باورم شده که این یک موضوع کاملا جدی است...جهادم را می گویم،وخدا می داند چه قند آب شد توی دلم ،هیچ وقت خودم را اینطور جدی نگرفته بودم،همیشه فکر کرده بودم مگر می شود ؟ یکی برود توی میدان پر از مین و خمپاره و فشنگ بهش بگویند جهاد بعد من هم توی خانه دست رو دست بگذارم و به این هم بگویند جهاد؟؟؟ حالا باورم شده که "دست روی دست گذاشتن" را اشتباه به عرضم رسانده اند اما بههههههههللللللله سنگر من "بیت" من است!

همه اینها را گفتم که به این برسم که " دعایم کنید دارم می روم سربازی! "

سربند یا فاطمه ندارم اما سربازیم هم نذر حضرت مادر است.دم در پادگان "یا زهرا " یادم نمی رود ان شا الله...