با اجازه پدرم،بله!

یا ودود

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

سر از سجده برداشتم،چشمانم تصویر ضریح را قاب گرفتند.تنها چند قدم باضریح مبارک فاصله داشتم.حالم عجیب بود انگار کریمی دست مهربانش را روی دل بی تابم گذاشته...

هوا واقعا سرد بود.خیلی سرد خیلی خیلی سرد.با آنهمه لباس آشکارا میلرزیدم.از مغازه های نزدیک حرم یک ذکر شمار خریدم و دم گرفتم یا رئوف یا رحیم...

هیچ وقت صحن جامع رضوی را اینطور خلوت ندیده بودم...زائران با شتاب از سرمای بی رحم بیرون به آغوش گرم حضرت اباالجواد علیه السلام پناه می بردند.

ضریح را بوسیدم آمدم عقب...چقدر این زیارت آخر سخت است...با بغض چشم می دوزم به ضریح و پر می گیرم.بخودم که می آیم صف بسته ایم برای نماز صبح و من درست روبروی ضریحم با چند قدم فاصله...

حال دلم نگفتنی است.گوشه ی دنجی پیدا میکنم و دوباره قامت می بندم برای دو رکعت نماز حضرت امیرالمومنین علیه السلام. 

چند ماهی می شود که دل داده ام به این نماز.درست از همان روزی که فاطمه سادات این نماز را یادم داد .همان روز هم مشهد بودم و آمدم در یکی از رواق ها نماز را خواندم و دل بسته اش شدم. آنقدری دل بسته اش شدم که دعایش را بارها و بارها در قنوت نمازهایم نیز زمزمه کردم : اللهم الرزقنی زوجا صالحا ودودا...

***

چیزی از سفر مشهد نگذشته بود که آقای هم پر نزول اجلال فرمودند.

روزهای آشناییمان همه مشق ِ همین دعا بود.

هر بار آمدم بگویم نه ! یادم افتاد به دعایی که در حرم خوانده بودم.من از حضرت پدرم آموخته بودم که از خدا زوجی صالح و ودود بخواهم،همسری با گذشت و قدردان که وجودش مایه ی ذکر خدا باشد و...

بله من این ها را خواسته بودم. اگر سربازی و شغل و خانه و ماشین برایم مهم بود پس چرا اینها را از خدا نخواسته بودم؟ چرا آن وقت که به اصرار زوج صالح ودود میخواستم حواسم نبود تاکید کنم که لطفا همشهری هم باشد؟؟؟

حالا گیریم من عقلم نرسید حضرت پدرم چرا نفرمودند؟

***

برای ازدواج دختر اذن ولی لازم است

و من دلم قرص است به " انا وعلی ابوا هذه الامة " :

- با اجازه پدرم بله


  • خانم هم پر
  • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵

می مانیم

یا ودود

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

هم پرواز عزیزم سلام

چند  ماهی است که قدم رنجه فرموده و تشریف آورده ای به زندگی من ...

خوووش آمدددی حضرت آقا

 سالها قبل از تشریف فرمایی شما ، در این خانه مجازی برای شما که نمیشناختمتان نامه می نوشتم...

با قرآن آشنا شده بودم، نظام باور هایم زیر و زبر شده بود و به تبع آن نگاهم به ازدواج و زندگی مشترک...

نگران بودم نکند به وقتش همه این حرفهای خوب و فکرهای قشنگ یادم برود!

مدام عهد میبستم با حضرت مادرم و پدر و مادر و همسر و فرزندان ایشان(علیهم السلام) 

و چون قلم از حافظه قوی تر است تصمیم گرفتم عهدهایم را  برای شما هم بنویسم و چون آن روزها نه شما را می شناختم :) و نه آدرس منزلتان را می دانستم به این بیت مجازی روی آوردم.

این چند ماه فکر می کردم حالا که نامه هایم را به خودتان می دهم پس این خانه ی مجازی را چه کنم؟

به این نتیجه رسیدم که درست است که نامه های خصوصی را شخصا تقدیم آن جناب خواهم کرد اما  "پرواز نامه " هایی هم هست که فصل مشترک همه ی زوج های شیعه است

با اجازه شما از این پس نیز در قالبی دیگر (و نه نامه به شما ) از پرواز خواهم نوشت.

باشد که دعای دیگر دوستان حضرت مادرمان پری شود برای بهتر پریدن ما

ان شاءالله

یا علی

همپَرَت

  • خانم هم پر
  • پنجشنبه ۲ دی ۹۵

یا علی گفتیم و ...

یا ودود

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

سلام بر حضرت مادری که هرچه هست به عشق او و برای اوست...

یک قرن است نیامده م و مشق پروازی ننوشته م، آخر گاهی لازم است بجای مشق نوشتن کمی هم دوید ...کمی هم پرید...

دیشب که بعد از قرنی کلید انداختم و در این بیت مجازیم را باز کردم دوباره دلم هوایی شد...

بله ان شاءالله دوباره خواهم نوشت...

از جهاد "همپر داری"...

از پر پر زدن هایمان

و از

پرواز

اما باید به افتخار ورود جناب "همپر" عزیزم، این بیت جان مجازیم را از نو بچینم و دستی به سر و رویش بکشم،ناسلامتی ما الان متاهلیم...

ان شاء الله قسمت همه ی مجردان عالم باشد

به حق حضرت مادر سلام الله علیها



  • خانم هم پر
  • سه شنبه ۲۳ آذر ۹۵

حجاب میکنم قربه الی الله

 

یا فاطر

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها  و بنیها
جنابِ " هم پر " آینده ام سلام !
حکما اینروزها آماده ی اقامه عزا میشوید مثل همه ی غلامان حضرت ارباب!
عزاداری هایتان و مان و شان تبدیل به قیام و ختم بشهادت در رکاب حضرت صاحبمان بشود صلوات!
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
یکی از مسائلی که از بدو خروج از جاهلیتم همیشه گریبانگیرم بوده حجاب است و این گریبان گیری هر بار بگونه ای بروز می کند. یک روز من آن دخترک رنگارنگ پوشی هستم که در شب تولدش بالاخره عزمش جزم میشود که بابا بسه دیگه ماخوذ به حیا باش دختر!(ماخوذ به حیا "تر" البته) و در زادروزش از نو زاده میشود! مانتوهایش گشاد وبلند میشود و یاد میگیرد که شالش را درست و شبیه به مقنعه سرش کند. چند ماه میگذرد و مادری میشود این دختر و چادری!
و البته که این پایان ماجرا که نیست هیچ تازه اول ماجراست! بله اول ماجرا...
نمیدانم چرا هرچه حجابم برایم مهم تر میشد حرف و حدیث ها و نصیحت ها هم شدت میگرفت.چرا آنروزها کسی نگران تفریطم نبود ولی اینروزها همه نگران افراطم شده اند
با همه ی احترامی که برای نصیحت کنندگان گرامی قائلم اما معتقدم این قضیه در حیطه تخصص ایشان نیست و آنچه لازم الاجراست حکم مرجع تقلیدم است. قضیه خیلی روشن است،زینت را باید پوشاند.تمام! و خدا وکیلی خودمان خوب میدانیم چه چیز زینت است، فقط کافیست خودمان را گول نزنیم.
از وقتی سعی کرده ام خودم را گول نزنم دیگر روسریم را از زیر چادر بیرون نمیگذارم، چون معتقدم که روسری های خوش طرح در قاب چادر بسیار زیباست و من چادر میپوشم که زیبایی هایم را بپوشاند دیگر.می گویند اینجوری خشک بنظر می رسم و سنم را بالاتر نشان میدهد. حتا مستقیم از به چشم نیامدن می ترسانندم آقای هم پر آینده ! ولی نمی دانند که خب من دقیقا چادری شده ام که با ظاهرم به چشم نیایم دیگر! شاید هم فکر میکنند ازدواج من بند این وساطت هایی است که گهگاه میکنند، شاید نمی دانند برای خدا کاری ندارد که چشمی را، نه چشم نه، دلی را متوجه دلی دیگر کند. ولی من که می دانم...
من که می دانم شما هر که باشی و هرجا، غلامِ حضرت زهرای مرضیه هستی آقا ! آنها که مرا می ترسانند خبر از غیرت شما غلامان حضرت زهرا ندارند حتما

  • خانم هم پر
  • چهارشنبه ۲۲ مهر ۹۴

حکایت "ام وهب"

یا فاطر

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

سلام علیکم 

بغض بیچاره م کرده! حالا حق میدهید که بگویم منِ روسیاه از همه بیشتر مدیون شهدام؟ خودشان،بهله خود کریمشان قدم رنجه میکنند به ویرانه ی دل من...

السلام علیکم یا اولیا الله و احبائه

و اینبار... : 

شهید کجباف عزیز 

.

.

.


داشتم در سایت بیان معنوی میچرخیدم که در یادداشت های حاج آقا پناهیان صحبت های همسر و هم پر شهید کجباف را دیدم و خواندم و آتش گرفتم...آتش...

«هیچگاه به خواسته دشمنان اسلام و شیعیان تن نمی‌دهیم و هیچ یک از اسیران آنها را با پیکر پاک شهیدانمان معاوضه نخواهیم کرد. ما پیکر عزیزمان را در راه خدا داده‌ایم و آنچه را که در این راه دادیم، پس نمی‌گیریم. شنیده‌ایم که برای تحویل شهید عزیزمان دشمن پیشنهاد هزینه‌ای گزاف داده است، ولی به عنوان خانواده شهید راضی به این کار نیستیم، حاضر نیستیم حتی یک ریال نیز برای تحویل پیکر پاک شهیدانمان به داعش پرداخت شود، چرا که داعش، این پول را علیه دیگر عزیزان ما به کار خواهد گرفت. اگر بناست پیکر شهید کجباف با گروگان‌های داعش عوض شود یا مبلغی ولو یک دلار از طرف دولت برای بازگشت پیکر شهید به تکفیری ها پرداخت شود تا تروریست ها با این پول علیه شیعه اقدام کنند به هچ وجه راضی نخواهم بود. (+ و+

  • خانم هم پر
  • سه شنبه ۱۷ شهریور ۹۴

سید کوچولو

یا فاطر

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

سلام علیکم حاج آقا "هم پر" غلام عزیزان حضرت فاطمه!

بالاخره این "سید" کوچولوی دخترعمو هم به معجزه ی حضرت زهرا سلام الله علیها دنیا اومد. این دو سه روزه هر وقت می روم دیدنشان مامانش میگه :"ممنون که گفتی تا دنیا بیاد براش حدیث کسا بخونم،ممنون که یادم آوردی همون اولِ اول کار بسپرمش به حضرت مادر حقیقیش،اگر نظر حضرت زهرا نبود..."  

از وقتی که بچه بودم هم "نی نی" دوست بودم.این بار اما برایم عزیز تر و جالب تر شده...

این نگاه های دقیق و معصوم...

این بی تعلقی...

اولین باری که دیدمش چندساعتی بود که به دنیا اومده بود و بعد از آن گریه معروف و حسابی ، در خواب ناز بود. هرچه هم خاله و عمه آمدند بالای سرش و قربان صدقه اش رفتند و حتی یواشکی باهاش ور رفتند ،طفل معصوم انگار نه انگار! 

تا اینکه  جد پدری آمد کنار تخت نوزاد سرش را نزدیک گوشهای ریزه ی "سید" کوچولو آورد و خییییییلی آرام شروع کرد: الله اکبر...

عزززیززززم اینقد جالب عکس العمل نشون دااااد

و باز تا اذان و اقامه تموم شد باز هم نسبت به هیچ کلام دیگه عکس العملی نشون نمیداد 

خوشبحالت سید کوچولو !خوشبحالت که هنوز اسم خودت رو نمیدونی و فقط به اسم رب و نبی و ولیت حساسی...

اینروزا وقتی میام کنارت و به دست و پای ریزت به اون لبای کوچولوت که مثل دوتا خط باریک میمونه نگاه میکنم همش از خدا میخوام همیشه این معصومیت برات بمونه ! از خدا میخوام مثل پدر بزرگِ مامانت مرد باشی! مثلِ پدر بزرگ مامانت و برادراش،مثل دایی مامانت! شهید شی عاقبت!


  • خانم هم پر
  • جمعه ۱۳ شهریور ۹۴

باز هم مادرم

یا فاطر

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

سلام علیکم غلامِ علی بن موسی علیه السلام!

(آقای "هم پر" شک ندارم هرکه باشی و هرجا، غلام حضرت سلطانی)

می دانم که میدانید همه دار و ندارم از برکت نام حضرت مادر است و نگاهِ مادرانه و خطا پوش حضرتِ ایشان.دو سه سال پیش لطفشان پای مرا به خانه ی مجازی یکی از دخترانشان باز کرد.

البته اولش نمی دانستم ها ، خیال میکردم که اتفاقی گذرم به آنجا افتاده و چون این سبک زندگی برایم غریب است جذابیت دارد.میخوانم و میگذرم مثل هزار وبلاگ دیگری که کمی خواندم و گذشتم اما قصه اینطور رقم نخورد و خواندم و ماندم! 

ماندم و پایم به جاهای دیگری باز شد الحمدلله ...

اوایل برایم عجیب بود و گاهی سخت! خیلی سخت! ولی ماندم ! آنقدر رفتم سنگرشان که آشنا شدیم ، محبت کردند حضرت مادرشان و خواهرشدیم ! همین الان تصمیم گرفتم که دیگر "خواهر" نگویمشان! دور از ادب است،هرچه باشد دختر حضرت زهرا هستند ایشون... 

(مولاتنا ام البنین ورد لبم همیشه)

البته پیشتر هم بیشتر "عزیزی سادات" صدایشان میکردیم، بله درستش هم همان عزیزی سادات است. 

اینکه واسطه ی چه اتفاق ها که نشدند را موکول میکنم به وقتی دیگر،خیلی مفصل است! امشب غرضم عرض دیگری است. بعد ها که حضوری هم دیگر را دیدیم حکمت این آشنایی را بهتر و بهتر فهمیدم...اینهم مفصل است ...بگذریم...

بار اول که در بهشت خدا ،صحن انقلاب قرار گذاشتیم و برای اولین بار از نزدیک با کسی که چنین حجابی را داشت هم صحبت شدم.چیزی درونم فرو ریخت...

بار دوم من هم با همان حجاب (که البته موقتی بود) با دعوتشان به جایی رفتم که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد.و آن شب نقطه عطفی در زندگیم شد.از آن شب هم بگذریم...( هرچند هیچ وقت نتوانستم از آن شب بگذرم)

آن شب حاج آقا و عزیزی سادات زحمت کشیدند و من را به اقامتگاهم رساندند. آن شب ،دیگر با چشم های خودم دیدم جور دیگری هم میشود زندگی کرد... 

نزدیک به مقصد حاج آقا همانطور که رویشان به جلو بود فقط دو سه جمله کوتاه با من صحبت کردند،چند جمله ی به ظاهر ساده اما ...

بار سوم رفتم منزلشان، خانواده ی دیگری نیز مهمانشان بودند، کوچکترین برخوردی میان آقایان و خانم ها پیش نیامد حتی در حد یک سلام! 

حضرت زهرا علیها السلام : خَیرٌ لِلنِّساءِ أن لایَرَینَ الرِّجالَ و لایَراهُنَّ الرِّجالُ 

هر بار این حدیث را شنیده بودم از خود حضرت پرسیده بودم آیا الان هم چنین چیزی ممکن است؟می شود؟

بوی یاسی پیچیده بود که نگو...


چند ساعت بعد توی صحن انقلاب طبق عادت این سفرهای آخر برای حضرت سلطان روضه خواندم و با بغض زل زدم به پرچم روی گنبد و دلم خوش بود که در محضرشان حاجت به عرض حاجت نیست حتا...

*******************

اینها گذشت تا این مدت که چه شد و چه شد و چه شد و روز به روز این حدیث این فرمایش حضرت بی تابم و بی تاب ترم کرد...

با خودم گفتم بابا تو که تا حالاشم کاری رو از خودت پیش نبردی! یاعلی بگو دختر!

"یا علی "

همین من گفتم "یا علی"  گفتند امشب یک عالمه مهمان داریم، آن هم دقیقا فقط آن دسته از فامیل که اصل حجاب را هم رعایت نمیکنند. گفتم لابد وقت امتحانه دیگه! مقنعه چونه دارم رو پوشیدم و چادرم رو هم تا روی چشم ها پایین آوردم که بتونم رو بگیرم چشم هامو بستم و گفتم یا حضرت زهرا من بیش از این ازم برنمیاد ولی دلم نمیخواست فرمایش شما رو زمین بمونه ! هوامو داشته باشید! 

برای اولین بار سر سفره معذب بوذم چون اینبار میدونستم جایز نیست ولی نمیتونستم حرفی بزنم.دلم گرفت اما بعد از شام بطرز عجیبی خود به خود مجلس کاملا مجزا شد.بدون اینکه کسی چیزی بگه...

یا زهرا


  • خانم هم پر
  • شنبه ۲۴ مرداد ۹۴

مادرم...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم آقا
دلتان قرصِ قرص به یادِ خدا ان شا الله
خواستم بنویسم الهی که حال و هوای این روزهای شما ابری و بغض آلود نباشد اما ...اما دیدم نمی شود که...تا صاحبمان نیست همین آش است و همین کاسه! اصلا مگر می شود نمک حضرت مادر سلام الله علیها را خورده باشی و این روزهای بی صاحب روزگارت خوش باشد؟
روزگارم خوش نیست!
هی راه به راه دلم میشکند ولی چه اهمیتی دارد دل من وقتی دل صاحبمان...
از خدا که پنهان نیست از شما هم که پنهان نمی ماند آقای "هم پر" من را چه به این حرفها ؟ اصلا قد این حرف ها نبوده و نیستم!

ای کرمت را شکر مهربان مادر!
کرمت را شکر که اگر حرف می شنوم، اگر تهدید می شوم ، اگر تحقیرم می کنند فقط به خاطر علاقه ای ست که به راه شما دارم.همین! خوب که فکر میکنم میبینم حال این روزهایم از سرم هم زیاد است. من کجا و به بچه مذهبی شناخته شدن کجا؟ من کجا و چادر مشکی و رو گرفتن کجا؟ آره...آره... اونی که با یه اخم و تشر یه هفته مدرسه نمیرفت کجا اینی که کارش به فریاد و کتک میرسه سر  چادر و تو دلش حسرت پوشیه س کجا؟ اونی که توی دلش آرزوی....هی...بگذریم !
این ها همه ش ظاهر قضیه ست . باطنش رو عشقه ! و باطنش ... و باطنش... و باطنش جز این نیست که خودم خوب میدانم این سر عقیده ماندن ها و مشتاق تر شدن ها ،این پس از هر زمین خوردن ها بلند شدن ها هیچ کدامش ،بله،هیچ کدامش از من نیست. اصل عرضم اینست: لیاقت نداشتم!مادرررم بودی!
مادرم بودی که زمین که میخوردم دست دلم را میگرفتی که یا علی بگوید و سر پا شود...
مادرم بودی که دلم را گره زده بودی به نخ نعلین حسنت...
مادرم بودی که دست دلم را میگرفتی میبردی هیئت حسینت...
مادرم بودی که هستم!

  • خانم هم پر
  • جمعه ۱۶ مرداد ۹۴

ماه من ماه گویان

به نام خدای خون های به نا حق ریخته شده

"هم پر" بزرگوار سلام!

خدا کند این روزهای پر از نور رجب پله پله های پروازت باشد آقا !

ماه رجب با همه ی روح سبز و تازه ای که به جانم میدمد از همان شب اول عجیب دلتنگم میکند دلتنگ همان نوای محزونی که میخواند: مدینه شهر پیغمبر،مدینه شهر پیغمبر...آخر در فاصله شب اول و شب دوم این ماه خوب بود که رویای من به واقعیت بدل شد...درست هفت سال پیش روز اول رجب من بودم و مدینه شهر پیغمبر،مدینه شهر پیغمبر...

کاش توان داشتم و به لحظه لحظه ی آن سفر پانزده روزه جامه ی واژه میپوشاندم.کاش!

 حالا نشسته ام که برایتان از عزیزترین و عزیزترین و عزیزترین یادگاری بگویم که از مسجدالنبی آورده ام . دو شب پیش که بی تابی کلافه ام کرده بود و زل بودم به عکسشان و دنبال دلیل این بی تابی میگشتم به ذهنم رسید که نکند امشب سالگرد آشناییمان بوده و من خبر ندارم؟ تاریخ دقیق دقیقش را که نمیدانم. از کجا باید میدانستم که فرداهای من تا چه اندازه مدیون این رخداد شیرین می شود که جایی بنویسم و تاریخ بزنم،حتا ساعت بزنم.همین قدر میدانم که یکی از همین شب ها، قرار شد نمازمان را که خواندیم زود جمع شویم که با روحانی خوب کاروانمان از مسجدی بازدید کنیم.از خوش حادثه و روزگار که نه، قطعا از حکمت پروردگار هم قدمِ حاج خانم ابراهیمی شدم که از این در و آن در صحبت کنیم،که برایم از عزیزش بگوید از برادر شهیدش از آقا محمد حسن، که آرزو کنم مسیر مانده تا هتل کش بیاید تا بیشتر و بیشتر و بیشتر بشنوم، که بروم اتاقشان که عکس شهید ابراهیمی را ببینم،که تا نیمه شب روی پله های هتل بنشینم و " ماه گویان " بخوانم و اشک بریزم و چیزی در وجودم بشکند هرچند ندانم که این ماه همان ماهیست که سالهای بعد توی تاریکی ها ...

آری آقای "هم پر" آری ، هنوز هم که هنوز است ماه گویان زنده و پرتوان به شبهای تاریک همپرتان نور می پاشد. 

دعا کن سایه ی مهرشان از سر زندگیمان کم نشود ! دعا کن با یاد علاقه شان به حضرت مادر حدیث کسا بخوانیم ! راستی می دانید که حدیث کسا خواندن را آقا محمد حسن به همپرتان یاد داده ؟ راستی تر می دانید با ارادت عجیبشان به حضرت مادر سلام الله علیها و این حدیث شریف در آن بلاد کفر چند نفر به دست آقا محمد حسن شیعه شده اند؟ آنقدری که تاب نیاوردند وجودش را و او را به آرزویش رساندند.سرانجام عشق و علاقه به حضرت اربابش علیه السلام "الخد التریب و البدن السلیب و الشیب الخضیب " را نصیبش کرد.شباهتی هم با حضرت علمدار دارد آقا محمد حسن.خرد شدن بدنش در زیر شکنجه ها بی رحمانه دشمن،خوردن دو گلوله تیر بر هر دو چشمش!

اصلا بیا عکس آقا محمدحسن را نصب کنیم به دیوار منزلمان و هر صبح سرمان را به احترام راهش خم کنیم و بخواهیم برایمان دعا کند که یک روز ما هم با همه ی وجودمان بنویسیم :

" ما در راه اسلام حاضریم از همه ی هستیمان چشم بپوشیم "

و چشم بپوشیم همانطور که چشم پوشید.

ان شا الله

روحمان با یادشان شاد

  • خانم هم پر
  • چهارشنبه ۹ ارديبهشت ۹۴

نمک گیرِ حضرت سلطان

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی

سلام آقای همپر! غلامِ حضرت اباالجواد علیه السلام!

ماه رجب و عید میلاد حضرت امام محمدباقر علیه السلام مبارکتان باشد

دعا کنید بحق این روز عید ، روزی بیاید که همپرتان فدای امام حسن مجتبی علیه السلام شود. هی فکر میکنم که معنای کریم بودن مولا را فهمیده ام و هی با لطفی بیشتر از پیش که من هرگز نه سزاوار آنم غافلگیرم میکند  . چه کسی نام مبارکش را یادم داده؟ هرکه هست الهی که خیر ببیند. با یا امام حسن یا امام حسن قم گرفتم...مشهد گرفتم...

میبینی آقای هم پر همه ی این خاندان نبوت کرم را شرمنده ی خودشان کرده اند...

همه شان کرررررریم اند و کریم کاری به جز جود و کرم نداره...

سه شنبه ی گذشته با کانون قرآن و عترت راهی بهشت خدا شدم و الحق که کریمانه سفری بود این سفر. سفری به بارگاه کریم بن الکریم به نیت فهم و انس با قرآن کریم. از همان ابتدای سفر حالیم شد که بقول محبوب دلیل الکاروانمان قرآن کریم است.در سالن انتظار هرکدام از همسفران را که می دیدی یا قرآن دستشان بود یا در حال مباحثه بودند. کوپه ها شش نفره بود پس به گروه های شش نفره تقسیم شدیم،برعکس اردوهای مشابه هیچ کس اعتراضی نکرد،هیچ کس نخواست که حتما با دوستش باشد. هنوز چیزی از ورودمان به کوپه نگذشته بود که دیدیم ما چقدر با هم دوستیم!

آقای همپر ! تا حالا با قطار رفته اید بهشت خدا؟ من سومین بارم بود اما بارهای قبل نمیدانستم که از توی قطار هم میشود حرم حضرت سلطان را دید. السلام ای بارگاه کبریا....السلام ای شه علی موسی الرضا

پیش از ظهر به محل اقامتمان رسیدیم با اینکه قلب هایمان دیوانه مان کرده بود بی نق و نوق منتظر اجازه ی فرمانده ماندیم.بسکه ولایت پذیریم ما. بنا به فرمان فرمانده جانمان حلقه زدیم و حدیث شریف کسا خواندیم و باهم کمی آشنا شدیم.قرار شد فقط یکساعت قبل و بعد از اذان حرم باشیم و باقی ساعت را در محضر قرآن.تکلیف ما تدبر در سوره های مبارکه ی زلزال و ضحی و انشراح بود و تکلیف بچه های بالا ختم مفهومی حوامیم.

قبل از اذان صحن انقلاب بودم و چشم دوخته بودم به پرچم سبز گنبدشان...حتا باورشم سخت بود . آنقدر بار محبتشان شرمنده ام کرده بود که کاری از دستم بر نمی آمد جز...جز...جز روضه ی حضرت مادرشان.در محل رفت و آمد خدامشان نشسته بودم.خادم پیری آمد رو به روی گنبد آقا ایستاد سلام داد و تا کمر خم شد بگمانم شیفت خدمتش تمام شده بود و داشت از آقا اجازه ی رفتن میگرفت.بعد که آمد از آن در کنارش نشسته بودم برود تو، دست کرد توی جیبش و خیلی مودبانه بسته ای را به من داد...یک بسته نمک متبرک به ذکر صلوات و حدیث شریف کسا... ای جوونیم فرای جوونت آقا من بی نمک هم نمک گیرت بودم...


  • خانم هم پر
  • دوشنبه ۳۱ فروردين ۹۴
یافاطر
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
نا برده رنج،گنج به من داده فاطمه!
...
نالایق ترین دختر حضرت مادرم اما دلم به کریمی مادرم گرم است.چند وقتی است -لابد به دعای مادرم- باورم شده که قرار است من هم یک "جهاد گر" باشم...باورم شده که این یک موضوع کاملا جدی است...جهادم را می گویم،وخدا می داند چه قند آب شد توی دلم ،هیچ وقت خودم را اینطور جدی نگرفته بودم،همیشه فکر میکردم مگر می شود یکی برود توی میدان پر از مین و خمپاره و فشنگ بهش بگویند جهاد بعد من هم توی خانه دست روی دست بگذارم و به این هم بگویند جهاد؟؟؟ حالا باورم شده که "دست روی دست گذاشتن" را که اشتباه به عرضم رسانده اند اما بههههههههللللللله سنگر من "بیت" من است!
و من راستی راستی رزمنده م تا زمانی که باور دارم «جِهَادُ الْمَرْأَةِ حُسْنُ التَّبَعُّل‏»
این بیت و سنگر مجازی حاصل شوق پرواز است.
اینجا زیر سایه حضرت مادرم تمرین پرواز میکنم و مشق جهاد می نویسم...