۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

دنیا چیست مقابل دامان مادرم؟

بسم الله

 آقای "هم پر" گرانقدر سلام!

فردا روز خوشبویی است به امید خدا .عطر خوب حضرت مادر(س) می دهد.فردا و فرداها را نذر حضرت مادر کرده ام.شما که نیستی ما و فردام را دعا کنی اما من میخواهم دعایتان کنم.آخر من دختر همان حضرت مادرم که "حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را / بخشیده به همسایه،چه قرآن کریمی! "...بله می خواهم دعا کنم که هرجای این کره ی...کره ی... ببخشید که مجبورم بگویم ...خاکی...هرجای این کره ی خاکی که هستی دلت سخت نگران صاحبت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشد،همان صاحبی که این روزها مادرش...

خیلی دلم می خواست عبد مادرم باشم.عبد فاطمه.اما نبودم و این نبودن و بار این آرزو برای ذره ای  که من بودم خیلی سنگین بود.هر وقت می نوشتم عبدفاطمه و می دانستم که عبدش نیستم غصه ام می شد از طرفی هم خیلی مزه کرده بود این نام زیر دهانم.اینکه منِ من زیر سایه نام مادرم بود خیلی لذت بخش بود.اما من با همه ی ذره بودنم دختر حضرت مادرم...

آدم باید برای آرزو هایش کاری کند.خیلی با خودم کلنجار رفتم.خیلی به خودم نهیب زدم که کجای کاری؟! از خدا که پنهان  نیست از شما چه پنهان ؟جایِ بدِ کار بودم اما خدا را شکر کمی تا قسمتی سرم به هوش آمد.فهمیده ام که بیهوده می دَوَم خیابان های این دنیا را... باند پرواز از بهترین رشته و دانشگاه و شغل و چه و چه نمی گذرد اما از دامان مادر من چرا.دلم گرفت از اینکه هیچ چیزم به مادرم نرفته که اگر رفته بود... چرا غصه بخورم وقتی که دختر آن قرآن کریمم؟باید به بیت الله برگردم لابد مادرم منتظر است...باید برگردم نگاهش کنم پای حرفهایش بنشینم و شبیه ش بشوم...این کلام آسمانی مادر من است : قالَتْ (علیها السلام): الْزَمْ رِجْلَها، فَإنَّ الْجَنَّهَ تَحْتَ أقْدامِها، و الْزَمْ رِجْلَها فَثَمَّ الْجَنَّهَ.

فرمود: همیشه در خدمت مادر و پاى بند او باش، چون بهشت زیر پاى مادران است; و نتیجه آن نعمت هاى بهشتى خواهد بود.

هفته ی پیش که دو روزی مهمان یکی از خانه های مادریم بود از امام رضا خواستم کمکم کند، همتم بدرقه ی راه کند که دختر حلقه به گوش مادرم باشم.نه که از مادرم زیاد بدانم،نه! اما وقتی همینی کمی که می دانم را هم انگار نه انگار ...جاااانم امام رضا... کریم بن الکریم هستن و اباالجواد...امام رضا کمکم کرد قدم اول را بردارم...من با همه چیزهای خوب غریبم و با قرآن هم...اما امام رضا کمکم کرد از وقتی که از مشهد برگشته ام قرآن از قفسه آمده بیرون.قرار است انیسم شود. قرآن محبوب مادرم بوده و یادگار پدرش! این را می دانستم و ...وای بر من...

و مادرم یادگار دیگری هم دارد که میوه ی دلش است...بله صاحبتان را می گویم، صاحبمان را...عجل الله تعالی فرجه الشریف...و امروز دوباره عاشوراست و اینجا دوباره کربلا و سئوالی در من تکرار می شود ...هل ناصر من ینصرنی؟...دلم می خواهد اما چگونه بگویم : "لک لبیک عزیز زهرا " ؟ وقتی هیچ چیز من آماده نیست...اما اوضاع از دیروز بهتر است...چند وقتی است -لابد به دعای مادرم- باورم شده که من هم قرار است یک "جهاد گر" باشم...باورم شده که این یک موضوع کاملا جدی است...جهادم را می گویم،وخدا می داند چه قند آب شد توی دلم ،هیچ وقت خودم را اینطور جدی نگرفته بودم،همیشه فکر کرده بودم مگر می شود ؟ یکی برود توی میدان پر از مین و خمپاره و فشنگ بهش بگویند جهاد بعد من هم توی خانه دست رو دست بگذارم و به این هم بگویند جهاد؟؟؟ حالا باورم شده که "دست روی دست گذاشتن" را اشتباه به عرضم رسانده اند اما بههههههههللللللله سنگر من "بیت" من است!

همه اینها را گفتم که به این برسم که " دعایم کنید دارم می روم سربازی! "

سربند یا فاطمه ندارم اما سربازیم هم نذر حضرت مادر است.دم در پادگان "یا زهرا " یادم نمی رود ان شا الله...


  • خانم هم پر
  • چهارشنبه ۳۰ بهمن ۹۲

السلام ای شه علی موسی الرضا

به نام خدای امام رضا

هم پر گرامی!سلام!

هم چیز مثل یک خواب بود،خوابی خوش که هیچ خوش نداری روی بیداری ببیند .همه چیز از آن آخر شب شروع شد همان آخر شبی که محبوبه ی من پیام داد :"سلام مومنه"...همین دو واژه دلم را روشن کرد انگار میدانستم خبری خوش در راه است.محبوب مسبب خیر شد  و یک انتظار شیرین نشاند توی دل ما ،توی دل من و توی دل خودش.وقتی از تاکسی پیاده شدم و برای اولین بار چشمم افتاد به تابلوی راه آهن تهران اشکم درآمد...راستی راستی داشتیم زائر میشدیم؟توی قطار که نشستیم هم خوشحالتر بودم و هم گیج تر باورم نمیشد هنوز هم...توی راه محبوب از تدبر در ساحت بیت گفت و من لذت بردم.طول راه به اشتیاق مقصد می ارزید،خسته نبودم هی میخوابیدم و از خواب میپریدم که نکند اول مشهد از دستم برود و بالاخره..سوت قطار آمد کسی در پشت در گفت/ای جانمی جان اول مشهد رسیده...این حریم پسر حضرت مادر بود که دم درش ایستاده بودم انی وفقت می خواندم....دوست داشتیم اولین جایی که میشد نشست بنشینیم کدام صحن و رواقش مهم نبود وقت کم بود و گفته ها بسیار ...عزیزی سارا گفته بود لازم نیست یکی یکی همه ی حاجاتتو بگی آقا خودشون خبر دارن به زیارتت برس...من اینبار با اصرار بر حاجت خاصی نیامده بودم  دلم اما پر بود ...خیلی پر...من یک حریم امن میخواستم...یک طبیب مهربان...یک دل سیر که نه اما یک عالمه با آقا صحبت کردم قول دادم قول دادم و قول دادم...توی این سفر با همان صحبت تدبر در ساحت بیت بحث شما و هم پر محبوب هم پیش کشیده شد توی حرم شما هم جز قول و قرار هایمان بودید،اینبار چهل روز  صدا زدن ارباب را با  محبوب عزیزم همراه شده ام چهل روزی که دو روزش در  حریم فرزند غریب و کریم ارباب گذشت...


  • خانم هم پر
  • جمعه ۲۵ بهمن ۹۲
یافاطر
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
نا برده رنج،گنج به من داده فاطمه!
...
نالایق ترین دختر حضرت مادرم اما دلم به کریمی مادرم گرم است.چند وقتی است -لابد به دعای مادرم- باورم شده که قرار است من هم یک "جهاد گر" باشم...باورم شده که این یک موضوع کاملا جدی است...جهادم را می گویم،وخدا می داند چه قند آب شد توی دلم ،هیچ وقت خودم را اینطور جدی نگرفته بودم،همیشه فکر میکردم مگر می شود یکی برود توی میدان پر از مین و خمپاره و فشنگ بهش بگویند جهاد بعد من هم توی خانه دست روی دست بگذارم و به این هم بگویند جهاد؟؟؟ حالا باورم شده که "دست روی دست گذاشتن" را که اشتباه به عرضم رسانده اند اما بههههههههللللللله سنگر من "بیت" من است!
و من راستی راستی رزمنده م تا زمانی که باور دارم «جِهَادُ الْمَرْأَةِ حُسْنُ التَّبَعُّل‏»
این بیت و سنگر مجازی حاصل شوق پرواز است.
اینجا زیر سایه حضرت مادرم تمرین پرواز میکنم و مشق جهاد می نویسم...