بسم الله

آقای هم پر! سلام!

چشم هام پر از خوابه و حسابی خسته ام اما اینقدر مست شمیم روزی که گذشت شده ام که گفتم قابش کنم بزنمش به دیوار این خانه ی مجازی...

با اینکه دیشب دیر خوابیده بودم و وقتی ساعت را برای نماز صبح کوک میکردم ته دلم از اینکه نمیتونم کامل بخوابم ناراحت بودم اما مثل شب های اول مهر چندبار تا صبح بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم.بالاخره ناز کردن ساعت هم تمام شد و زنگ خورد بر خلاف هر روز سریع از رختخواب جدا شدم و به سجاده پناه بردم.با عجله صبحانه خوردم و رفتم نشستم شلواری را که مثلا برای اول مهرم خریده بودم و نتوانسته بودم  بیش از یکی دو بار بپوشمش را تنگ کردم.راستش از اینکه اولین روز را با لباس نو شروع می کردم حس خوبی داشتم.سرافونم را خودم بافته بودم و اولین بارم بود که بیرون میپوشیدمش.چادر مشکی تمیز و تا شده ام را از توی کمد در آوردم و با حوصله اتویوش کردم...نمیدانم چه اصراری بود امروز اینقدر آراسته باشم...تا به مدرسه رسیدم یکپارچه شور و شوق بودم...اما حق هم داشتم ها نمی دانید چقدر با صفا بود!...راه پله با عکس شهدا و امام و احادیث تزیین شده بود و توی پاگرد هم عکس گنبد طلا بود...ساعت اول تدبر در ساحت بیت داشتیم و ساعت دوم مقدمات ندبر در قرآن...اگر بدانید این مدرسه قرآنی ها چه چیزهای قشنگی بلدند...من هم چیزهای جدیدی که مستقیم روی پروازمان تاثیر میگذارد یاد گرفتم که به وقتش می آیم و مشقش میکنم اینجا...فعلا شما را به خدای خوابهای سنگین و رنگین می سپارم

یا علی