بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم آقا
دلتان قرصِ قرص به یادِ خدا ان شا الله
خواستم بنویسم الهی که حال و هوای این روزهای شما ابری و بغض آلود نباشد اما ...اما دیدم نمی شود که...تا صاحبمان نیست همین آش است و همین کاسه! اصلا مگر می شود نمک حضرت مادر سلام الله علیها را خورده باشی و این روزهای بی صاحب روزگارت خوش باشد؟
روزگارم خوش نیست!
هی راه به راه دلم میشکند ولی چه اهمیتی دارد دل من وقتی دل صاحبمان...
از خدا که پنهان نیست از شما هم که پنهان نمی ماند آقای "هم پر" من را چه به این حرفها ؟ اصلا قد این حرف ها نبوده و نیستم!

ای کرمت را شکر مهربان مادر!
کرمت را شکر که اگر حرف می شنوم، اگر تهدید می شوم ، اگر تحقیرم می کنند فقط به خاطر علاقه ای ست که به راه شما دارم.همین! خوب که فکر میکنم میبینم حال این روزهایم از سرم هم زیاد است. من کجا و به بچه مذهبی شناخته شدن کجا؟ من کجا و چادر مشکی و رو گرفتن کجا؟ آره...آره... اونی که با یه اخم و تشر یه هفته مدرسه نمیرفت کجا اینی که کارش به فریاد و کتک میرسه سر  چادر و تو دلش حسرت پوشیه س کجا؟ اونی که توی دلش آرزوی....هی...بگذریم !
این ها همه ش ظاهر قضیه ست . باطنش رو عشقه ! و باطنش ... و باطنش... و باطنش جز این نیست که خودم خوب میدانم این سر عقیده ماندن ها و مشتاق تر شدن ها ،این پس از هر زمین خوردن ها بلند شدن ها هیچ کدامش ،بله،هیچ کدامش از من نیست. اصل عرضم اینست: لیاقت نداشتم!مادرررم بودی!
مادرم بودی که زمین که میخوردم دست دلم را میگرفتی که یا علی بگوید و سر پا شود...
مادرم بودی که دلم را گره زده بودی به نخ نعلین حسنت...
مادرم بودی که دست دلم را میگرفتی میبردی هیئت حسینت...
مادرم بودی که هستم!