۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

روزتان مبارک

سلام بر "مرد"زندگیم!

همیشه مرد بمان!

روزتان مبارک آقای هم پر!

هر روز که نه،اما روزهایی که دلم بوی آسمان می دهد و حواسم پرت دنیا نیست با خودم عهد می بندم که  دختر حضرت مادر باشم ...برایت همسری کنم شبیه مادرم نه شبیه...بگذریم ...

با این همه یکی از دغدغه هایم این بوده و هست که  مبادا زمینیت کنم...می خواهم یاوری باشم برای جدا شدنت ...بالی برای پر کشیدنت...

خانه ای نسازیم برای چسبیدن به دنیا ...کنارهم... زیرسایه ی مولا سکوی پرواز بسازیم...این راه پر نشیب البته که هم پر می خواهد...هم پری که کنارش بشود تمرین بودن در بهشت کرد...بشود با بازی کردن به دنیا و شکست مرحله به مرحله ی غول هایش خانه ی قبر آرام تری ساخت...

می دانم که شیفته ی امیرالمومنینی و در دلت قند آب می شود امشب از اینکه روز میلاد سرورت را روز تو می دانند...و من هم قند توی دلم آب می شود از اینکه مرد خانه م مردانگی را در مدرسه حضرت پدرش می آموزد...به شما افتخار میکنم و دعا میکنم مالت را،خانواده و جانت را بر سر ولایش ببازی...


  • خانم هم پر
  • سه شنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۳

زینت شما

سلام پر پدر زینبم!

آقای هم پر میشه اجازه بدید با دختر آینده تان ،زینبتان خلوت کنم؟راستش از دیروز احساسات مادرانه ای بر من مستولی شده کع روم نمیشه به شمابگم و از طرفی نیاز به درددل دارم،پس با اجازه ی شما:

سلام میوه ی دلم!دخترکم!زینبم!

دیروز به یک دکتر طب سنتی حاذق مراجعه کردم،همه چیز آنجا برام جالب بود و از همه جالب طبیب بود که با همه ی طبیبان دیگر فرق داشت انگار رنگی از حقیقت...

طبیب بسیار خوش خلق بود و چشم دلش باز،با لبخند گفت شاید برات جالب باشه که از الان که هنوز ازدواج نکردی بدونی اولین فرزندت دختره.تو رو میگفت دخترم! راستش اون لحظه طوری لرزید که نزدیک بود بگم اسمشم زینبه!اما خود داری کردم اما عزیز دلم از دیروز همه ی حواسم پیش تست...بی سبب نیست که خدا میگه تو رحمتی و بخاطر تو به پدرت و من پاداش خواهد داد انشاالله...از دیروز حواسم جمع تر شده هی با خدا حرف میزنم هی سر تو با خدا عهد میبندم که کمکم کنه که رحم و بیت طاهر و طیبی برای رشد تو به وجود بیارم و چه روهایی که برایت ندارم عزیزم...تو را نذر امام حسین بن حضرت مادر میکنم دخترم! زینت پدرت باش!مادرت را دعا کن


  • خانم هم پر
  • سه شنبه ۹ ارديبهشت ۹۳
یافاطر
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
نا برده رنج،گنج به من داده فاطمه!
...
نالایق ترین دختر حضرت مادرم اما دلم به کریمی مادرم گرم است.چند وقتی است -لابد به دعای مادرم- باورم شده که قرار است من هم یک "جهاد گر" باشم...باورم شده که این یک موضوع کاملا جدی است...جهادم را می گویم،وخدا می داند چه قند آب شد توی دلم ،هیچ وقت خودم را اینطور جدی نگرفته بودم،همیشه فکر میکردم مگر می شود یکی برود توی میدان پر از مین و خمپاره و فشنگ بهش بگویند جهاد بعد من هم توی خانه دست روی دست بگذارم و به این هم بگویند جهاد؟؟؟ حالا باورم شده که "دست روی دست گذاشتن" را که اشتباه به عرضم رسانده اند اما بههههههههللللللله سنگر من "بیت" من است!
و من راستی راستی رزمنده م تا زمانی که باور دارم «جِهَادُ الْمَرْأَةِ حُسْنُ التَّبَعُّل‏»
این بیت و سنگر مجازی حاصل شوق پرواز است.
اینجا زیر سایه حضرت مادرم تمرین پرواز میکنم و مشق جهاد می نویسم...