۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

باز هم مادرم

یا فاطر

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

سلام علیکم غلامِ علی بن موسی علیه السلام!

(آقای "هم پر" شک ندارم هرکه باشی و هرجا، غلام حضرت سلطانی)

می دانم که میدانید همه دار و ندارم از برکت نام حضرت مادر است و نگاهِ مادرانه و خطا پوش حضرتِ ایشان.دو سه سال پیش لطفشان پای مرا به خانه ی مجازی یکی از دخترانشان باز کرد.

البته اولش نمی دانستم ها ، خیال میکردم که اتفاقی گذرم به آنجا افتاده و چون این سبک زندگی برایم غریب است جذابیت دارد.میخوانم و میگذرم مثل هزار وبلاگ دیگری که کمی خواندم و گذشتم اما قصه اینطور رقم نخورد و خواندم و ماندم! 

ماندم و پایم به جاهای دیگری باز شد الحمدلله ...

اوایل برایم عجیب بود و گاهی سخت! خیلی سخت! ولی ماندم ! آنقدر رفتم سنگرشان که آشنا شدیم ، محبت کردند حضرت مادرشان و خواهرشدیم ! همین الان تصمیم گرفتم که دیگر "خواهر" نگویمشان! دور از ادب است،هرچه باشد دختر حضرت زهرا هستند ایشون... 

(مولاتنا ام البنین ورد لبم همیشه)

البته پیشتر هم بیشتر "عزیزی سادات" صدایشان میکردیم، بله درستش هم همان عزیزی سادات است. 

اینکه واسطه ی چه اتفاق ها که نشدند را موکول میکنم به وقتی دیگر،خیلی مفصل است! امشب غرضم عرض دیگری است. بعد ها که حضوری هم دیگر را دیدیم حکمت این آشنایی را بهتر و بهتر فهمیدم...اینهم مفصل است ...بگذریم...

بار اول که در بهشت خدا ،صحن انقلاب قرار گذاشتیم و برای اولین بار از نزدیک با کسی که چنین حجابی را داشت هم صحبت شدم.چیزی درونم فرو ریخت...

بار دوم من هم با همان حجاب (که البته موقتی بود) با دعوتشان به جایی رفتم که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد.و آن شب نقطه عطفی در زندگیم شد.از آن شب هم بگذریم...( هرچند هیچ وقت نتوانستم از آن شب بگذرم)

آن شب حاج آقا و عزیزی سادات زحمت کشیدند و من را به اقامتگاهم رساندند. آن شب ،دیگر با چشم های خودم دیدم جور دیگری هم میشود زندگی کرد... 

نزدیک به مقصد حاج آقا همانطور که رویشان به جلو بود فقط دو سه جمله کوتاه با من صحبت کردند،چند جمله ی به ظاهر ساده اما ...

بار سوم رفتم منزلشان، خانواده ی دیگری نیز مهمانشان بودند، کوچکترین برخوردی میان آقایان و خانم ها پیش نیامد حتی در حد یک سلام! 

حضرت زهرا علیها السلام : خَیرٌ لِلنِّساءِ أن لایَرَینَ الرِّجالَ و لایَراهُنَّ الرِّجالُ 

هر بار این حدیث را شنیده بودم از خود حضرت پرسیده بودم آیا الان هم چنین چیزی ممکن است؟می شود؟

بوی یاسی پیچیده بود که نگو...


چند ساعت بعد توی صحن انقلاب طبق عادت این سفرهای آخر برای حضرت سلطان روضه خواندم و با بغض زل زدم به پرچم روی گنبد و دلم خوش بود که در محضرشان حاجت به عرض حاجت نیست حتا...

*******************

اینها گذشت تا این مدت که چه شد و چه شد و چه شد و روز به روز این حدیث این فرمایش حضرت بی تابم و بی تاب ترم کرد...

با خودم گفتم بابا تو که تا حالاشم کاری رو از خودت پیش نبردی! یاعلی بگو دختر!

"یا علی "

همین من گفتم "یا علی"  گفتند امشب یک عالمه مهمان داریم، آن هم دقیقا فقط آن دسته از فامیل که اصل حجاب را هم رعایت نمیکنند. گفتم لابد وقت امتحانه دیگه! مقنعه چونه دارم رو پوشیدم و چادرم رو هم تا روی چشم ها پایین آوردم که بتونم رو بگیرم چشم هامو بستم و گفتم یا حضرت زهرا من بیش از این ازم برنمیاد ولی دلم نمیخواست فرمایش شما رو زمین بمونه ! هوامو داشته باشید! 

برای اولین بار سر سفره معذب بوذم چون اینبار میدونستم جایز نیست ولی نمیتونستم حرفی بزنم.دلم گرفت اما بعد از شام بطرز عجیبی خود به خود مجلس کاملا مجزا شد.بدون اینکه کسی چیزی بگه...

یا زهرا


  • خانم هم پر
  • شنبه ۲۴ مرداد ۹۴

مادرم...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم آقا
دلتان قرصِ قرص به یادِ خدا ان شا الله
خواستم بنویسم الهی که حال و هوای این روزهای شما ابری و بغض آلود نباشد اما ...اما دیدم نمی شود که...تا صاحبمان نیست همین آش است و همین کاسه! اصلا مگر می شود نمک حضرت مادر سلام الله علیها را خورده باشی و این روزهای بی صاحب روزگارت خوش باشد؟
روزگارم خوش نیست!
هی راه به راه دلم میشکند ولی چه اهمیتی دارد دل من وقتی دل صاحبمان...
از خدا که پنهان نیست از شما هم که پنهان نمی ماند آقای "هم پر" من را چه به این حرفها ؟ اصلا قد این حرف ها نبوده و نیستم!

ای کرمت را شکر مهربان مادر!
کرمت را شکر که اگر حرف می شنوم، اگر تهدید می شوم ، اگر تحقیرم می کنند فقط به خاطر علاقه ای ست که به راه شما دارم.همین! خوب که فکر میکنم میبینم حال این روزهایم از سرم هم زیاد است. من کجا و به بچه مذهبی شناخته شدن کجا؟ من کجا و چادر مشکی و رو گرفتن کجا؟ آره...آره... اونی که با یه اخم و تشر یه هفته مدرسه نمیرفت کجا اینی که کارش به فریاد و کتک میرسه سر  چادر و تو دلش حسرت پوشیه س کجا؟ اونی که توی دلش آرزوی....هی...بگذریم !
این ها همه ش ظاهر قضیه ست . باطنش رو عشقه ! و باطنش ... و باطنش... و باطنش جز این نیست که خودم خوب میدانم این سر عقیده ماندن ها و مشتاق تر شدن ها ،این پس از هر زمین خوردن ها بلند شدن ها هیچ کدامش ،بله،هیچ کدامش از من نیست. اصل عرضم اینست: لیاقت نداشتم!مادرررم بودی!
مادرم بودی که زمین که میخوردم دست دلم را میگرفتی که یا علی بگوید و سر پا شود...
مادرم بودی که دلم را گره زده بودی به نخ نعلین حسنت...
مادرم بودی که دست دلم را میگرفتی میبردی هیئت حسینت...
مادرم بودی که هستم!

  • خانم هم پر
  • جمعه ۱۶ مرداد ۹۴
یافاطر
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
نا برده رنج،گنج به من داده فاطمه!
...
نالایق ترین دختر حضرت مادرم اما دلم به کریمی مادرم گرم است.چند وقتی است -لابد به دعای مادرم- باورم شده که قرار است من هم یک "جهاد گر" باشم...باورم شده که این یک موضوع کاملا جدی است...جهادم را می گویم،وخدا می داند چه قند آب شد توی دلم ،هیچ وقت خودم را اینطور جدی نگرفته بودم،همیشه فکر میکردم مگر می شود یکی برود توی میدان پر از مین و خمپاره و فشنگ بهش بگویند جهاد بعد من هم توی خانه دست روی دست بگذارم و به این هم بگویند جهاد؟؟؟ حالا باورم شده که "دست روی دست گذاشتن" را که اشتباه به عرضم رسانده اند اما بههههههههللللللله سنگر من "بیت" من است!
و من راستی راستی رزمنده م تا زمانی که باور دارم «جِهَادُ الْمَرْأَةِ حُسْنُ التَّبَعُّل‏»
این بیت و سنگر مجازی حاصل شوق پرواز است.
اینجا زیر سایه حضرت مادرم تمرین پرواز میکنم و مشق جهاد می نویسم...