به نام خدای امام رضا

هم پر گرامی!سلام!

هم چیز مثل یک خواب بود،خوابی خوش که هیچ خوش نداری روی بیداری ببیند .همه چیز از آن آخر شب شروع شد همان آخر شبی که محبوبه ی من پیام داد :"سلام مومنه"...همین دو واژه دلم را روشن کرد انگار میدانستم خبری خوش در راه است.محبوب مسبب خیر شد  و یک انتظار شیرین نشاند توی دل ما ،توی دل من و توی دل خودش.وقتی از تاکسی پیاده شدم و برای اولین بار چشمم افتاد به تابلوی راه آهن تهران اشکم درآمد...راستی راستی داشتیم زائر میشدیم؟توی قطار که نشستیم هم خوشحالتر بودم و هم گیج تر باورم نمیشد هنوز هم...توی راه محبوب از تدبر در ساحت بیت گفت و من لذت بردم.طول راه به اشتیاق مقصد می ارزید،خسته نبودم هی میخوابیدم و از خواب میپریدم که نکند اول مشهد از دستم برود و بالاخره..سوت قطار آمد کسی در پشت در گفت/ای جانمی جان اول مشهد رسیده...این حریم پسر حضرت مادر بود که دم درش ایستاده بودم انی وفقت می خواندم....دوست داشتیم اولین جایی که میشد نشست بنشینیم کدام صحن و رواقش مهم نبود وقت کم بود و گفته ها بسیار ...عزیزی سارا گفته بود لازم نیست یکی یکی همه ی حاجاتتو بگی آقا خودشون خبر دارن به زیارتت برس...من اینبار با اصرار بر حاجت خاصی نیامده بودم  دلم اما پر بود ...خیلی پر...من یک حریم امن میخواستم...یک طبیب مهربان...یک دل سیر که نه اما یک عالمه با آقا صحبت کردم قول دادم قول دادم و قول دادم...توی این سفر با همان صحبت تدبر در ساحت بیت بحث شما و هم پر محبوب هم پیش کشیده شد توی حرم شما هم جز قول و قرار هایمان بودید،اینبار چهل روز  صدا زدن ارباب را با  محبوب عزیزم همراه شده ام چهل روزی که دو روزش در  حریم فرزند غریب و کریم ارباب گذشت...