سلام پر پدر زینبم!

آقای هم پر میشه اجازه بدید با دختر آینده تان ،زینبتان خلوت کنم؟راستش از دیروز احساسات مادرانه ای بر من مستولی شده کع روم نمیشه به شمابگم و از طرفی نیاز به درددل دارم،پس با اجازه ی شما:

سلام میوه ی دلم!دخترکم!زینبم!

دیروز به یک دکتر طب سنتی حاذق مراجعه کردم،همه چیز آنجا برام جالب بود و از همه جالب طبیب بود که با همه ی طبیبان دیگر فرق داشت انگار رنگی از حقیقت...

طبیب بسیار خوش خلق بود و چشم دلش باز،با لبخند گفت شاید برات جالب باشه که از الان که هنوز ازدواج نکردی بدونی اولین فرزندت دختره.تو رو میگفت دخترم! راستش اون لحظه طوری لرزید که نزدیک بود بگم اسمشم زینبه!اما خود داری کردم اما عزیز دلم از دیروز همه ی حواسم پیش تست...بی سبب نیست که خدا میگه تو رحمتی و بخاطر تو به پدرت و من پاداش خواهد داد انشاالله...از دیروز حواسم جمع تر شده هی با خدا حرف میزنم هی سر تو با خدا عهد میبندم که کمکم کنه که رحم و بیت طاهر و طیبی برای رشد تو به وجود بیارم و چه روهایی که برایت ندارم عزیزم...تو را نذر امام حسین بن حضرت مادر میکنم دخترم! زینت پدرت باش!مادرت را دعا کن